..........پدر...........
در سکوت شام ، اگر بانگ سحر می خواستم
ای نشانت آفتاب! ازتو خبـــر می خواستم
گـرچه می افتادم از فرط عطش، برسنگ ها
تا تورا پیـــدا کنم با شــوق برمی خاستم
چون توئی خـورشید شبهای ملاانگیز من
ای پدر! از هر کس و ناکس پدر می خواستم
هـــرچه سیلی بیشتر بر صورتم آمد فرود
من تو را از هـــر زمانی بیشتر می خواستم
کوچه ها بن بست و درهای فراوان بود و من
تا تماشای تو خــود را دربهدر می خواستم
هـرکجا رفتم نصیبم سنگ بود از هر طرف
من فقط آغوش گـرمت را سپر می خواستم
از زمین جـز خار بر پایم نرفت و زین سبب
ازخــدا تنها فقط یک بال و پر می خواستم
نــذر ناز چشم تو، ویــرانه خفتنهای من
درمقـابل از تو تنها یک نظــر می خواستم
تشتـــی آوردند از بس بیقــرارم دیدهاند
آب و نان از سفرهی دشمن مگر می خواستم
ناگهـــان، من بودم و تشت پــراز آواز تو
من کجا در مقطع این شعر، سر می خواستم